نوسازي راهي به سوي توسعه و شکوفايي(1)


 

نويسنده:سيد حسين همايون مصباح




 

چکيده
 

پيشرفت،توسعه و شکوفايي از شمار تعيين کننده ترين نيازها و گزينش هاي جوامع، به ويژه معاصر،شناخته شده است و از دهه يپنجاه به اين سو، به گونه اي منظم و تئوريزه شده در آمده است. در باب توسعه و شکوفايي عمدتاً چهار نظريه وجود دارد که هرکدام در برهه هاي زماني و برش هاي مکاني عمل گر بوده اند.
1) نظريه ي نوسازي در دهه ي 50؛
2) نظريه ي وابستگي در ساليان 60؛
3) نظريه ي نظام جهاني در دهه 70؛
4) نظريه ي تقارب و هم گرايي، که برايند بازسازي و بازانديشي انتقادي سه
ديدگاه و نظريه پيشين مي باشد و در واقع خود نظريه اي نوين و بازسازي شده ينوسازي به شمار مي رود،ازدهه ي 80 به اين سوي آغاز مي گردد.
در اين جستار نظريه ي نوسازي با دو سيماي پيشين و نوين از منظر جامعه شناختي در راستاي دستيابي به توسعه، پيشرفت و شکوفايي در قالب دو مدل:
1) يگانه همسان ساز خطي و تک عاملي؛
2) چندگانه، متنوع، غيرخطي و جبري، چندعاملي و علتي کاويده مي شود.
در پايان نوشتار، به صورت بسيار مختصر و کوتاه، نگرش اسلام که همان مدل و الگوي متنوع، چندگانه و اختياري مي باشد، با تصوير و زبان مناسب آن ارائه گرديده است.
واژگان کليدي: نوسازي، جامعه ي ديني، توسعه،نظريه هاي نوسازي، فرهنگ ديني، مدل توسعه ي اسلامي.

درآمد
 

پيشرفت و توسعه، از ديرباز، همواره از مهم ترين پرسش ها و خواست هاي بشر و اجتماعات و جوامع انساني بوده و هست. به نظرمي رسد از شمار تعيين کننده ترين عوامل به حرکت در آوردن و در آمدن افراد و جوامع نيز بوده باشد. و ليکن اين مسيرازدهه ي 1950 به اين سوي به صورت تئوري و نظريه ي منسجم و مدون از حيث عملياتي به صورت اقدامات و مکانيزم هاي سامان مند در آمده و دنبال مي گردد. از اين رو پس از جنگ جهاني دوم، در باب پيشرفت و توسعه، شاهد چهار انگاره و نگره ي زير مي باشيم:
1) نظريه ي نوسازي، که در دهه 1950 مدل و الگوي غالب در باب توسعه ي کشورها، به ويژه جهان سوم، به شمار مي رود. خاستگاه اين تئوري فضايي بود که در آن ايالات متحده آمريکا بدون کم ترين آسيب از جنگ جهاني دوم، در اوج قدرت قرار داشت.
2) نظريه ي وابستگي، که در اواخر دهه ي1960 درآمريکاي لاتين به ظهور مي رسد و به قصد معارضه و مقابله با پارادايم نوسازي شکل مي گيرد و وارد عمل شده و سامان دهي مي گردد. اين تئوري که مبين الگوي دوگانه مرکز و پيرامون است، وابستگي به پيرامون را براي مسير پيشرفت و توسعه ي بازدارنده و زيان آور مي داند.
3) در دهه ي 1970 نظريه نظام جهاني، از سوي «امانوئل و الرشتاين» ارائه مي شود. اين تئوري که بيان گرمدل سه گانه ي مرکز نيمه پيرامون و پيرامون است، افزون بر عوامل دروني، درايش و جايگاه عوامل بيروني و بين المللي را در فرايند توسعه يادآور مي شود و مسير توسعه و پيشرفت را در اقتصاد جهاني به صورت دو سويه (به بالا و پايين) تحرک پذير مي بيند.
همين که نظام جهاني را به جاي کشور، ملت يا مردم،به عنوان واحد تحليل خود بپذيريم،بايد منتظرتغييرات زيادي درنتايج بررسي خود باشيم.ازهمه مشخص تر اين که توجه ما از ويژگي هاي وصفي دولت ها به ويژگي هاي ارتباطي آنها معطوف خواهد شد. همين طور به جاي اينکه طبقات (و گروه هاي منزلتي) را به عنوان گروه هاي داخلي يک کشور در نظر بگيريم، آنها را به مثابه گروه هايي در درون نظام اقتصاد جهاني خواهيم نگريست (wallersten, 1976,Xl).
4) نظريه ي تقارب و همگرايي؛ در فرايند بازخواني و بازانديشي، نظريه هاي سه گانه ياد شده،دراواخر دهه ي 1980 دچار تحول،هم درلايه هاي دروني و هم در پيوند و ارتباط بيروني با يکديگر مي گردند که درنتيجه به نزديک شدن هم سويي و هم گرايي آنها مي انجامد؛ طوري که به نظر مي آيد درنظريه ي تقارب و هم گرايي سيماي نوين و تحول يافته نوسازي، بازسازي و بازتاب روشن تر و فربه تر يافته است.
به هرصورت، در اين نوشتار، تنها نظريه ي نوسازي مورد ارزيابي و تحليل قرار مي گيرد و سه ديدگاه و نظريه ي ديگر از مقصد اين جستار بيرون مي باشد. کساني که در پي آگاهي بيشتر از آنها هستند مي توانند به منابع مربوط، که در
حوزه ي جامعه شناسي توسعه و تغيير (تغييرات اجتماعي) نگاشته شده است، مراجعه نمايند.

نوسازي
 

پيدايش
 

چنان که مورخين و جامعه شناسان بازگو نموده اند،مکتب نوسازي برايند و محصول سه رويداد تاريخي که پس از جنگ دوم جهاني اتفاق افتاده است مي باشد.
1) جنگ دوم جهاني،که سبب تضعيف بسياري از کشورهاي اروپا گرديد، فرصت مناسب براي بالندگي آمريکا فراهم آورد تا به عنوان ابرقدرتي درعرصه ي بين المللي ظهور نمايد،و با اجراي طرح بازسازي اروپا به يک رهبر جهاني تبديل شده و در دهه ي 1950 عملاً مسؤوليت اداره ي امور همه ي جهان را به عهده گيرد.
2) رويداد و واقعه ي دوم، گسترش و توانمند شدن جنبش جهاني کمونيسم يا رهبري اتحاد شوروي و نفوذ آن در اروپاي شرقي، جنوب شرق آسيا و آسيا ميانه بود.
3) رويداد سوم، تجزيه ي امپراطوري هاي استعماري اروپايي در آسيا- آفريقا و آمريکاي لاتين بود که موجب ظهور شمار بسياري از کشور- ملت هاي جديد در جهان سوم گرديد (سو، 1387، 29).

تعريف
 

براي نوسازي تعاريف گوناگون و متعددي با توجه به حوزه و سطح نوسازي (اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي) ارائه گرديده است، همچون تبديل روحيه تقديرگرايي به روحيه ي کارآفريني،گرفتن و پذيرفتن ارزش هاي مدرن،سازگاري با شرايط جديد،جايگزيني کنش عاطفي و موقعيت انتسابي به کنش غيرعاطفي و موقعيت اکتسابي، فرايند تبديل جامعه ي سنتي به مدرن و صنعتي،
توسعه ي اجتماعي بر پايه ي صنعتي شدن، گسترش بازار جهاني سرمايه داري و... که مي توان سيماي مشترکي را در همه نگريست و براساس آن نوسازي را بدين گونه ترسيم نمود: فراگرد تغيير و دگرگوني تکاملي و منجسم نهادي،کارکردي، ساختاري، فکري، ارزشي و روشي در حوزه هاي متنوع زيستي با اين وجود، معقول و منطقي آن است که نوسازي را در سايه ي مدل ها و نظريه هايي که در باب ارائه شده است بنگريم و بشناسيم. بدين ترتيب مي توانيم به تعريف عملياتي نوسازي نيز دست يابيم.

مدل ها و تئوري ها
 

پس از جنگ جهاني دوم، به ويژه از دهه ي«1950»تاکنون،درمجموع و به طور کلي دو نظريه، که مبين دو مدل و الگو در باب نوسازي مي باشد،به وجود آمده است.
1) مدلي که نوسازي را فرايند واحد، خطي، همسان ساز و تک عليتي- عاملي مي داند؛
2) مدل و الگويي که نوسازي را فرايند متنوع، غيرخطي،چند عليتي و عاملي مي يابد.
مدل واحد، همسان ساز، خطي و تک عليتي- عاملي اين مدل که بر ساخته ي دو تئوري جامعه شناختي «کارکرد گرايي» و «تکامل گرايي» مي باشد،فرايند نوسازي را به دو صورت ادامه مي دهد. در يک صورت آن فرايند اجتناب ناپذيرو جبري نموده است و در صورت ديگراجتناب پذير و غيرجبري.
مؤلفه هاي اصلي اين مدل را، که تبين گر عناصرسازنده ي آن مي باشد، به شرح زير مي توان نام برد:
1) نوسازي، فرايندي مرحله به مرحله و تدريجي است؛يعني جوامع، نوسازي را از يک مرحله ي ساده و ابتدايي و سنتي و تمايز نايافته آغاز نموده و به تدريج و با
گذاراز مراحلي به مرحله ي مدرن، پيشرفته، پيچيده و تکفيک يافته مي رسد (روستو).
2) نوسازي، فرايندي همسان ساز و تجانس آفرين است که در نتيجه ي آن هم گرايي و تشابه ميان جوامع افزايش يافته و به يکساني مي رسد (لوي).
3) نوسازي تنها يک مدل دارد و آن هم الگوي نوسازي غرب (ايالات متحده آمريکا و اروپاي غربي) مي باشد، و جهان سوم براي مدرن شدن راهي جز مسيري که کشورهاي نام برده گذراندند ندارند. به اين ترتيب نوسازي به غربي شده و آمريکايي شدن مي انجامد (پارسونز، لرنر، بلا، روستو، ايزنشتاد،ملک کله، لند، اينکلس و ليپست).
5) نوسازي،فراگردي اجتناب ناپذير و غيرقابل بازگشت است و همين که کشورهاي جهان سوم در تماس و ارتباط با غرب قرار گرفتند و نوسازي را شروع نمودند،ديگربرگشتي ندارند (لوي).
6) نوسازي فرايند پيش رو و تکاملي و طولاني و دوام دار مي باشد؛ هرچند در اين مسير مشکلات، موانع و سختي هاي فراواني هم وجود دارد، و ليکن به تدريج گذر به سوي پيشرفت انجام مي پذيرد.
6) نوسازي فرايندي نظام يافته، سيستمي و جمعي مي باشد که تمامي ساحات حيات اجتماعي را پوشش مي دهد و تغييرات واقعي را در آنها به وجود مي آورد (Hermassi, 1978, 239-257)
7) نوسازي فرايندي انتقال دهنده است، بدين معني که در مسير گذار و تغيير، ساخت ها، ارزش ها، نهادها، کارکردها و روش هاي سنتي جاي خود را به ارزشها، روشها، ساخت ها و کارکردهاي نوين و مدرن مي دهند (هانتينگتون، 1976).
8) نوسازي فرايندي درون زا است، زيرا ماهيت نظام يافته و سيستمي نوسازي، تغيير و دگرگوني را در نظام و به ويژه نظام اجتماعي دروني مي سازد، به طوري که تغيير در يک بخش و حوزه ي تغييرات لازم و قابل مقايسه اي را در بخش هاي ديگر به همراه خواهد داشت (Hermassi, 1978, 239-257).
ياد کرد اين نکته روشن گر است که منظور از تک عليتي يا عاملي در اين مدل اين نيست که همه ي باورمندان به اين مدل يک عامل و علت، مثلاً «رسانه ها»، را در امر نوسازي، بنيادين و تعيين کننده دانسته اند، بلکه به اين معني است که هر انديشمند علوم اجتماعي يک عامل و علت را بنيادي خوانده است. مثلاً در نزد يکي آموزش، اساسي و تعيين کننده مي باشد و در نزد ديگري توسعه ي فني (در بحث بعدي اين مطلب روشن مي گردد).
نظريه ي نوسازي،که مولد و مبين مدل واحد،خطي و تک عليتي ياد شده مي باشد، از سوي عامل و علت تعيين کننده و بنيادي اين فرايند به دو شاخه تقسيم مي گردد.
جامعه شناساني که بر عامل و علت انساني در فرايند نوسازي تأکيد دارند، هر کدام عامل و علتي را برجسته و مهم دانسته اند.
1) ميل وانگيزه ي پيشرفت و کسب موفقيت: مک کله لند (Mcclelland) بر اين باور است که رفتار آدمي، و به ويژه توليد و تسريع فرايند نوسازي، محصول انگيزه مي باشد. ايشان سه انگيزه را در آدمي معرفي مي نمايد:
1-1) نياز به کسب موفقيت و پيشرفت و کاري انجام دادن؛
1-2) نياز به کسب قدرت؛
1-3) نياز به ايجاد ارتباط با ديگران.
اين سه نياز، 80 درصد نيروي محرکه افراد را مي سازد، که در ميان اين سه نياز، «نياز به پيشرفت و موفقيت» پايه و بنياد به شمار مي آيد و شرايط اجتماعي مانند خانواده، آموزش، طبقه ي اجتماعي، والدين، تحرک و احترام اجتماعي از کودکي، از شمار شرايط مؤثردرايجاد اين ميل و انگيزه هستند.
از اين رو براي مدرن شدن و نوسازي جوامع ايجاد انگيزه و ميل به موفقيت و موفق بودن در تمامي افراد جامعه، به ويژه کارآفرينان، حياتي و کليدي مي باشد. در فقدان چنين نياز و ميل عوامل ديگر عمل گر نشده و درايشي در مسير نوسازي نخواهند داشت. به همين جهت در کشورهايي که تعداد افراد با انگيزه ي بيشتر مي باشد، توليد ناخالص ملي و رشد اقتصادي ملي بيشتري دارند. ايشان باور دارد که در فرايند نوسازي اقتصادي جهان سوم بايد فراترازعوامل اقتصادي و سياسي رفت، چون اين سياست مداران و مستشاران غربي نيستند که در اين عرصه نقش کليدي دارند، بلکه نقش تعيين کننده را کارفرمايان داخلي دارند که با ايجاد و داشتن انگيزه و ميل به موفقيت و پيشرفت سبب تغييرات ساختاري و کارکردي در جوامع خويش مي گردند. البته مسيري که براي مدرن شدن و نوسازي بايد سپري نمايند،همان مسيري است که غرب گذرانده است(1) (کله لند، 1976، 37-56).
2) تيپ شخصيتي: برخي از انديشمندان و جامعه شناسان، توليد، تسريع و تحقق نوسازي را مستند به تيپ شخصيت آدمي مي دانند. به عبارت ديگر تغييراتي که در ساختار اجتماعي، ارزش ها و روش ها، نهادها و کارکردهاي آنها به وجود مي آيد، محصول خصوصيات شخصيتي افراد و اجتماعات مي باشد.
اورث هيگن در کتاب خود به نام درباره ينظريه هاي تحول اجتماعي بر اين باور است تا زماني که شخصيت، استبدادي، خودمحور، کم بين، بسته، ناپذيرا، ايستا و نامولد بوده باشد، جامعه در حالت سنتي ساده تر و تفکيک نشده خويش باقي مانده و هيچ گونه تغيير و تحولي در ساختارهاي اقتصادي و اجتماعي پديد نخواهد آمد. از اين رو،جهت گذار از جامعه ي سنتي، بسته و ساده به جامعه ي صنعتي و پيشرفته و دست يابي به رشد و توسعه اقتصادي نياز به شخصيت نوآور و نوپذير، آينده نگر، باز و پويا،خلاق و مبتکر، ريسک پذير و آزمون طلب مي باشد. در واقع همين ساختار نوين شخصيتي عامل اصلي و اساسي نوسازي است. ايشان بر اين باور است که هر دو تيپ شخصيتي (استبدادي و نوآور و باز) محصول و معلول پرورش دوران کودکي، به ويژه در محيط خانواده است. هرگاه الگوي پرورش در اين مرحله همراه با اطاعت محض، تقليد، تنبيه هاي سخت بدني، محروميت و محدويت هاي افراطي بوده باشد، به شخصيت استبدادي مي انجامد. در مقابل، اگر اين الگو مبين و مولد احترام و اعتماد به کودک، تشويق و پاداش، فراهم سازي زمينه تجربه و آزمون براي کودک بوده باشد،برايندش شخصيت باز، نوآور و نوپذير، پويا و آينده نگر مي باشد که بنياد و اساس نوسازي را مي سازد(2) (گرانمايه، پور، 1385).
اورت راجرز در کتاب خود تحت عنوان نشرنوآوري علت و عامل کليدي نوسازي را انديشه ها و ايده هاي نو و جديد مي داند، و براين باوراست تا هنگامي که شخصيت نوانديش و نوآورنگردد،تغييري نيز در ساخت، بافت و کارکرد اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي به وجود نخواهد آمد. تقديرگرايي، فقدان نوآوري، عدم اعتماد در روابط شخصي، خانواده گرايي، محل گرايي، فقدان هم دلي، بي توجهي به عنصر زمان و... همچنان به مثابه بازدارنده هاي نوسازي عمل گر خواهند بود. (3)
همومکانيزم پيدايي و عملياتي شدن چنين شخصيت نوانديش و به تبع آن نوسازي را به گونه ي زيربه تصوير در مي آورد:
1) توليد و ابتکارانديشه ها و ايده هاي جديد؛
2) پذيرش و باور به انديشه هاي نوين؛
3) توزيع ايده و افکارابتکاري و نوين در مقياس کلان و اجتماعي؛
4) به کار بستن،به آزمون در آوردن و مصرف نمودن انديشه و ايده هاي جديد؛
روشن که در نتيجه اين سازوکار، نوسازي اشاعه مي يابد و تغييرات خطي- تکاملي، عيني و بيروني در روشها، ساختارها و کارکردهاي اقتصادي- اجتماعي پديدار مي گردد. به همين جهت مدل ايشان به مدل اشاعه معروف شده است. طبق اين مدل نخست تغيير در يک جامعه به وجود آمده و سپس به جامعه اي که با آن در تماس و تعامل قرار مي گيرد اشاعه مي يابد. ابتدا افراد اندکي نوآوري را مي پذيرند و سپس آهسته آهسته شتاب گرفته و عموميت پيدا مي کند و افراد جامعه به نوآوري مي پردازند. بنابراين نوسازي از کشورهاي ايالت متحده و اروپاي غربي به ديگر کشور اشاعه مي يابد.
اينکلس و اسميت نيز از شمار جامعه شناساني هستند که سرچشمه نوسازي را عامل انساني، يعني شخصيت نوگرا و نوآور مي دانند. اينکلس براي شخصيت نوگرا و متجدد خصوصياتي را بر مي شمارد که در ميان همه ي شخصيت ها و يا انسان هاي نوگرا، در هرکجا که باشند، مشترک مي باشد. آن خصوصيات به شرح زير هستند:
-آمادگي براي پذيرش و انجام تجربيات جديد؛
-استقلال هرچه بيشتر از چهره هاي صاحب اقتدار، از اين رو انسان هاي متجدد تحت کنترل والدين، رؤساي قبيله و امپراطورها قرار ندارند؛
-اعتقاد و احترام به علم؛
-تحرک گرايي؛
-تنوع پذيري و احترام به حقوق ديگران؛
-شهرنشيني؛
-برنامه ريزي بلندمدت؛
-وارد شدن در سياست مدني (سو، 1378؛ 58-59).
اينکلس بر اين باوراست که خصايص نوگرايي ياد شده،بيش و پيش از آن که به واسطه برنامه ها و آموزش هاي دروس فني و رسمي همچون رياضيات، شيمي، زيست شناسي و نيز فيزيک از سوي غرب به کشورهاي ديگر ارائه گردد و اشاعه يابد، از طريق برنامه ها و آموزش هاي غيررسمي همچون متون درسي غربي، ارائه ي ارزش ها و سبک هاي زيستي غربي از سوي اساتيد،تماشاي فيلم هاي غربي و.. عرضه و تقويت مي گردد.درواقع اين نوع اخير از آموزش ها و برنامه هاست که پيش زمينه اي اکتساب خصوصيات شخصيت متجدد و ارزش هاي نوين را فراهم مي سازد.
3) فرهنگ و ايدئولوژي: برخي از انديشمندان علوم اجتماعي، فرهنگ (به مثابه فضا و نيروي پيوند دهنده و تنظيم کننده نهادها، سازمان ها و رفتارها) و زير مجموعه ها و يا سازه هاي آن مثل ايدئولوژي (ديني يا غيرديني) را عامل اصلي و کليدي در پيش برد پروژه مدرنيته و توليد و توزيع نوسازي مي دانند و شواهدي از اروپا و آسيا براي اين مدعا مي آورند.
«وبر» اخلاق و ايدئولوژي پروتستاني را زمينه ي ظهور و پيدايش شيوه
توليد سرمايه داري و نظام اقتصادي بر بنياد بازار آزاد مي داند. اين ايدئولوژي ديني ضرورت دست يابي به موفقيت را در ميان راهروان و پيروانش مي گستراند و مشروعيت مي بخشد. از اين رو نقش فرهنگ را در فرايند نوسازي کليدي مي داند.
نومارکسيست ها و پسينيان مارکس در اثر بازانديشي که داشتند، در فرايند توسعه و نوسازي، اولويت و اهميت را از موجبيت عامل اقتصادي به موجبيت عامل و عنصر ايدئولوژي و فرهنگ منتقل مي نمايند. ايشان بر اين باورند که دو عامل اخير نقش تعيين کننده تر از عامل فني و اقتصادي در نوسازي جوامع دارند. مائو و لنين با صراحت بيان نمودند براي ايجاد تحول اجتماعي اقتصادي نبايد منتظر بود تا شهرنشيني و صنعتي شدن گسترش و تحول بيابند،بلکه نيروي ايدئولوژي و تفکر انقلابي مي تواند جامعه را دگرگون ساخته و نظام مترقي و نوگراي کمونيستي را در سنتي و دهقاني ترين جامعه عمل گر نموده و به راه اندازد (اينگهارت،1377، 4-5).
چين و ژاپن و تا حدودي ايران پس از انقلاب اسلامي، نمونه ها و شواهد زنده از اولويت و تعيين کننده بودن عامل فرهنگ و ايدئولوژي در فرايند نوسازي هستند. ايدئولوژي سامورايي در ژاپن، در اواخر قرن 19، نخستين موج صنعتي شدن را به راه انداخت و بدنه وسيع از کارفرمايان سخت کوش و پرتلاش صنعتي را براي کشور تأمين نمود. جامعه شناختي چون «بلا» خصوصيات و درايش ايدئولوژي نام برده را در فرايند نوسازي ژاپن به گونه زير بازگو نموده است.
نخست اين که تلاش و پشتکار در اين دنيا به خصوص در حوزه ي حرفه هرشخص به برترين وظيفه اخلاقي مبدل گرديد. دوم، پيدايش نگرش زهد و رياضت طلبي در رابطه با مصرف بود.سوم اين که اگر چه به دست آوردن سود از راه هاي نادرست ممنوع بود،اما طبق آموزه روحيه «بوديساتوا» سودهاي متعارف کسب و کار از نظرمذهبي مجاز شمرده شده بود (سو، 1378، 62-63).
4) ارزشها (رفتاري- نهادي): پارسونز، که نماينده ي نوتکامل گرايي به شمار
مي رود، همچون ديگر تکامل گرايان، جامعه را برآمده و برساخته عوامل زير مي داند:
اولاً مجموعه اي از نظام هاي متنوع کنش و رفتار، همچون نظام ارگانيک، نظام شخصيتي،نظام اجتماعي و نظام فرهنگي.
ثانياً اين نظام با هم سازگار بوده و ميل به ادامه ي زندگي دارند. نظم ارگانيک عمل تطبيق با شرايط متغير را انجام مي دهد. نظام شخصيتي دست يابي به اهداف را از طريق تجهيزو تخصيص منابع انساني و غير انساني انجام مي دهد.
نظام اجتماعي کارکرد انسجام بخشي را به عهده دارد. ثالثاً اين نظام ها هنجارمند هستند. نظام فرهنگي کارکرد تثبيت،حمايت و حفاظت از نظام را انجام مي دهد و فرهنگ همچون نيروي عمده پيوند دهنده يعناصر گوناگون نظام اجتماعي عمل مي نمايد. رابعاً نوآوري و اشاعه ي ارزش هاي کنشي همچون آينده نگري، محاسبه پذيري، عام گرايي، تخصص گرايي، تمايزات منزلتي و تفکيک کارکردي، دمکراسي، توسعه بازارهاي باز، گردش پول و سرمايه و.. عامل مهم و اصلي و حياتي در فراگرد نوسازي به شمار مي رود. خامساً نوسازي در واقع حرکت و مسيري است از ارزش هاي سنتي به سوي ارزش هاي مدرن؛ يعني حرکت از اسنادي و انتسابي بودن به اکتسابي بودن، از خاص گرايي به عام گرايي، از گستردگي به ويژگي تمايزيافتگي. سادساً اين که جوامع مدرن و نوسازي شده الگوي يگانه و منحصر به فرد نوسازي هستند.
همو گفته است:
هر نوع تحول سازماني که به قدر کفايت براي جلو راندن تکامل داراي اهميت باشد، يکجا ظاهرنمي شود، بلکه محتمل است که نظام هاي متعددي که تحت شرايط متفاوت عمل مي کنند آن را کشف کنند.بنابراين الگوي عام تکاملي منابع را از قيودي اسنادي از قبيل اولويت بخشيدن به انتظارات خويشاوندي و وفاداري به برخي گروهها سياسي در معنايي بسيار خاص، يا واگذاشتن جزييات زندگي روزمره به احکام خاص فرقه هاي ديني آزاد مي سازد (Parsons, 1964-57)
هريسون نظريه ي پارسونز در باب فرايند نوسازي و نقش کليدي سوگيري ارزشي،و الگوي يگانه بودن آن را اين گونه بيان نموده است:
کاري که پارسونز به صورت جامع تر از پيشگامان خود مي کند،جاي دادن نقش ارزشها و کل نظم هنجارمند در مرکز مرحله ي توسعه است...
پارسونز و همکارانش اين ايده تا حدي بي اعتبارشده را بار ديگر عرضه مي کنند و قاطعانه آن را در مرکز و اصل مطالعه تغييرات اجتماعي جاي مي دهند که تکامل به معناي پيشرفت است و پيشرفت به معناي هرچه بيشتر شبيه اروپاي غربي و ايالات متحده شدن حاصل مي شود. جوامع جهان سوم دو راه پيش روي داشتند؛باقي ماندن در «جايگاه امن»و محصور ماندن در زندان زمان، يا ملحق شدن به روند کلي پذيرش ويژگي هاي فرهنگي جوامع پيشرفته به مدد نخبگانشان (هريسون، 1377، 42).

پی نوشت ها :
 

1-http:www(david Mcclellands research into achivment
Motivation
http://www.mcclellandmedian.com
2- http://www.sadaqhat .org (2008, july.6)
جامعه شناسي توسعه، کامران صداقت
3-http://www. Sadaghat.org (2008, july.6
 

منبع:نشريه انديشه حوزه ،شماره 78-77.